من در تاریکی شب زیر نور ماه چیزی را پیدا می کنم
که تو در پرتو نورانی خورشید آن را نمی بینی
من از میان واژهای ساده چیزی را می فهمم
که تو در میان هزاران کلام قادر به درکش نیستی
من از تصویری تازه حسی را می یابم
که تو با اینهمه احساس درکش نمی کنی
من از قاب خاتم کوچک روی طاقچه دنیایی از محبت ، عشقو امید را لمس می کنم
محتویات قاب را به تو نشان می دهم و از گذشته ها برایت می گویم ، از برنجیها ،از یاداشت کوچک، از ...
می گویی هنوز داری اونو؟و از کنارش رد می شوی
به همین سادگی !
تو حتی به نوشته ها نگاه هم نمی کنی ، حتی نگاه !
وقتی دقیق میشوم می بینم تو حتی مرا هم نمی بینی ،نمیشنوی
ولی من با تماشای عکسهای تو ،با خواندن دستنوشته هات و با شنیدن صدای تو زندگی می کنم
حتمآ از خود میپرسی کدام صدا؟؟
حق داری ، چون کلآ فراموشش کردی ونیز قرار نبود داشته باشم ولی نتونستم
چون تنها سرمایه زنگانیم همینهاست و تنها بهونه ّ زندگیم
پ .ن .از بد قولی که کردم پوزش میخوام
شاید در خواب ستاره یا خورشید و یا پرنده شوم، اینک که اینها همه یک رویا و یک احساس عاشقی است پس ای آسمان آبی ام، من خودم را به آتش می کشم تا باد عاشقی آن دود غلیظ مرا که از سوختنم به سویت بلند میشود به سوی تو بیاورد تا بتوانم تو را احساس کنم و برای مدتی آن دود که از تن سوخته ام بلند شده است در دلت بنشیند و بعد نیز از این دنیا وداع بگویم!
سلام به بغض های قدغن ! سلام به سکوت های ناگهان ! به اشک های نیامده . به درد
دلهای ممنوع و هوسهای بی شکیب و تمناهای نامرغوب.
وقتی شب است و در معرض دلتنگی های هنوز خویش خودکار می شوی و نمی نویسی ؛ ...
پس بیهوده ای...
وقتی برای ورق زدن خودت منتظر اجازه ی لحظه های عصا قورت داده می مانی و دائم پشت
گریه های مرسومت ترمز می کنی ؛ پس به درد دیوانگی نمی خوری. جامه ی شاعری و
جنون بر قامت ناسازگارت به ادعایی پر فریب می ماند.
نترس ! همه خودی اند . حرف بزن که عقربه های خواب آور، دست و پا گم کرده تقویم کلماتت رادر سراشیب شمّاطه دار جوانی بسمت سالخوردگی هل ندهند.
حرف بزن که کودک احساسات یتیم مانده ات سطر به سطرآرام بگیرد وعروسکهای گمشده ی
شعرش را بیاد بیاورد که در زیر کدامین درخت بید ، در گرمای تابستانی کدام نیمکت
مدرسه ای ، کدام دغدغه ی آبان ماه دانشگاه جا گذاشته و گریخته است .
شب است ...بگو ! که تا صبح نیامده از دردهایت غزلی بسازم و اینهمه ستاره را سوسوی
قافیه ها کنم ...
کسی از پشت ماه اشک هایت را می شمرد . شاید خدا باشد....
پ. ن = کاشکی میتونستم این متن را در کامنتدونیت بنویسم
یادت هست چند بار گفتی «فردا خواهم آمد » ومن چند بار کلامت را در خود به تکرار وا داشتم
من اندیشیدم وقتی فردا آمد من سبز خواهم شد، گلها و درختان شکوفه خواهند زد ودر یاها آرام .
یادت هست چند بار گفتی «فردا خواهم آمد » ومن اندیشیدم وقتی فردا آمد گلهای قالیمان از جاده های قلبمان گذر خواهند کرد .
یادت هست چند بار گفتی «فردا خواهم آمد » ومن چند بار اشکهایم را به دریاها پیوند دادم .
یادت هست چند بار گفتی «فردا خواهم آمد » ومن چند بار چشمهایم را به درخشیدن وادار کردم .
یادت هست چند بار گفتی «فردا خواهم آمد » ومن چند بار بردار شدم و باز گفتی «فردا خواهم آمد » ومن شنیدم که می خندند ومرا به آتش می کشند و می گویند اگر فردا آمد پیوندت خواهد داد .
یادت هست چند بار گفتی «فردا خواهم آمد » وآنها چند بار وجودم را خاکستر کردند و به بادها سپردند تا با پروازش به پرواز درآیم و من دوباره من شوم .
یادت هست چند بار گفتی «فردا خواهم آمد » ومن چند بار پرسیدم :
« چرا فردا کسی نخواهد آمد » و تو خندیدی و گفتی « فردا خواهد آمد».
یادت هست چند بار گفتی «فردا نخواهم آمد » ومن چند بار شنیدم که « فردا کسی نخواهد آمد » و آنکه می آید فرداست ومن باید همچنان با خاکسترها پرواز کنم .
یادت هست...؟