بهار بی رنگ

 

زمزمه های سرد او ذهنش را نقاشی می کرد
تلاطم امواج سکوتش را بر هم می زد
واژه ها به مهمانی دلش دعوت شده بودند
لحظه ای چشمانش را بست شاید که بهتر ببیند
خاطرات گذشته دست در دست هم بر ساحل چشمانش قدم می گذاشتند و یکصدا آواز فراموشی سر می دادند
نا گهان ستاره ی تقدیر درخشید
خاطرات را به اعماق دریا فراری داد
سکوت شب آرزو ها را رسوا کرد
و بهاری بی رنگ به خزان دلش پیشکش کرد
آری
دیگر چیزی نبود تا ببیند
صدایی نبود تا بشنود

!میدانی  شاید همه ی قاصدک ها کور و کر باشند

شاید
!شاید او را برای همیشه به فاصله ها بخشیده باشد؟؟
به چه جرمی؟
چه کسی می داند؟
چه کسی می داند؟