اگر تمام شب را برای از دست دادن خورشید گریه کنی لذت تماشای ستاره ها را نیز از دست خواهی داد

                                                                                          *شکسپیر*

 

پ .ن  : در وصف احوال خودم

گناهکار بی گناه

 

امشب باید بنویسم

بنویسم از تو

بنویسم از من

ازحرف های ناگفته

از ترانه های بی نام

از خاطره های گذشته ونداشته

از آرزو های خیس

از سکوتی نارنجی!

می نویسم!

اما به شرط حضور لبخندت

لبخند ت تماشایی ترین صحنه حضور است

شب است و لحظه ی سکوت ساز تو

غریبه ی آشنا!

صدای تنهایی سکوت را می شنوی؟

فرشته خیال در گوشت چه نجوا می کند؟

به توهم سکوت هدیه می کند؟

دستان چابکت به سکوت معنا می بخشد

وبه چشمان من امید پیشکش می کند

اما چندیست دستانت برای من نمی نویسد

اما چندروزیست دستانت امیدی برای من نمی آفریند

گوش کن!

صدای سکوت ساز ها را می شنوی؟

سکوت گاه و بی گاه همدم فریاد هایست که بی خبر و نا خواسته از راه های دور می آید

پس سکوت از بی صدایی نیست!

از عادت نیست!

از فراموش شدگیست!

نفس هست حرف هم

همه چیز هست و گوشی برای شنیدن نیست

 دور تر ازخود می ایستم

عجب!

این دور تر ازمن چه خیال انگیز و رویاییست!

از آسمان این شهراشک می بارد

گویا خدا هم دلش مثل من گرفته است!!

ای دانای بی صدا!

باور کن که من گناه کار بی گناهی بیش نیستم

بیگناهی بی صدا!با چشمانی بی نگاه

گوش کن!

صدای نی شکسته را می شنوی؟

نی شکسته از مولانا حکایت می کند

چه باک است؟

گاهی هم صدایی از سرزمین بی صدایی ها بشنو

آن هم از یک بی صدا!

نه انگار باز هم حرفی نیست

باید امشب بروم

و دور تر ازتو؛ در خود سفرآغاز کنم

سفرم طولانیست

اما شاید روزی قاصدکی ،از فاصله ها انتقامی پر صدا بگیرد!

چه کسی می داند؟

پشت این چهره های بی صدا شاید کودکی می گرید؟

چه کسی می داند؟

آخر تو شبان ِ سیه ام تار نمودی             روزان ِ خرابْ بر سرم آوار نمودی

نابود شدم بس تو مرا خوار نمودی              بیراهه قدم نهم که هموار نمودی

گاهی به دلم داغ نهادیُ تنْ آزار نمودی        ناگه من ِ خسته تنْ تو تیمار نمودی

مغرور مشو چو پشت من خاک نمودی       آخر من ِ خفته را تو بیدار نمودی

دیگر ندهم به کس دلُ عشق نخواهم          از عشقُ صداقتْ منُ بیزار نمودی

احساسمُ روحم همه بازیچه نمودی            این جسم ملول تکیه به دیوار نمودی

با من تو چه ها کردی که هر کس نتواند       با خدای خود غیر ،چو اغیار نمودی

تو ظلم روا بر من ِ عاشق بنمودی               دل سرای ریش ُ زخمُ  آمال نمودی

بگذر از من، نگذرم من تا که عمرم بگذرد      تا که بینی این جسمْ، به دل ِ خاک نمودی

مستانه نویسم نبُوَد شعر ولیکن                    آهی ز دلی بُوَ د که بیمار نمودی

 

پ .ن ۱:عزیزانی که ایران تشریف دارند در نظر داشته باشن که اینروزا بازار اکنده از مشروبات تقلبی می باشد

پ . ن۲: هر گونه تفتیش و توضیح دادن وخواستن ومحاکمه در مورد  پست فوق ممنوع بوده و موجبات پیاده شدن  حقیررا فراهم مینماید .

بهار بی رنگ

 

زمزمه های سرد او ذهنش را نقاشی می کرد
تلاطم امواج سکوتش را بر هم می زد
واژه ها به مهمانی دلش دعوت شده بودند
لحظه ای چشمانش را بست شاید که بهتر ببیند
خاطرات گذشته دست در دست هم بر ساحل چشمانش قدم می گذاشتند و یکصدا آواز فراموشی سر می دادند
نا گهان ستاره ی تقدیر درخشید
خاطرات را به اعماق دریا فراری داد
سکوت شب آرزو ها را رسوا کرد
و بهاری بی رنگ به خزان دلش پیشکش کرد
آری
دیگر چیزی نبود تا ببیند
صدایی نبود تا بشنود

!میدانی  شاید همه ی قاصدک ها کور و کر باشند

شاید
!شاید او را برای همیشه به فاصله ها بخشیده باشد؟؟
به چه جرمی؟
چه کسی می داند؟
چه کسی می داند؟

تولدت مبارک

تولدت مبارک!

بذار بگم من تو رو
اون اندازه دوست دارم
که ساحل رو دوست دارن
                                    زورق های شکسته . . .

                                                                       " تولدت مبارک! "